درین محفل که پیدا نیست رنگ حسن مقصودی
چراغ حسرت آلود نگاهم می کند دودی
چو آن شمعی که از فانوس تابد پرتو آهش
درون بیضه ام پیداست بال شعله فرسودی
خروش بینوایی های من یارب که می فهمد
چو مژگانم ز سر تا پا زبان سرمه آلودی
طریق بندگی ناز فضولی برنمی دارد
تو از وضع رضا مگذر چه مقبولی چه مردودی
عدم ایمای اسرارت ، وجود اظهار آثارت
ز نیرنگ تو خالی نیست معدومی و موجودی
به یک مژگان زدن آیینه بی تمثال می گردد
به حیرت ساز رنگ خودنمایی می برد زودی
به تیغ آبرو گنج زر و گوهر نمی ارزد
اگر انصاف باشد طبع مایل نیست بیجودی
مشو غافل ز وضع فقر اگر آرام می خواهی
چو صحرا خاکساری نیست بی دامان مقصودی
به رنگ طوق قمری در هوای سرو موزونت
کند خاکسترمن ناله از هر حلقهٔ دودی
به راه انتظار جلوه ای افکنده ام بیدل
چو شمع از چهرهٔ زرین خود فرش زر اندودی